ناراحت و فکار داشتن. آزرده ساختن. (از یادداشت مؤلف) ، مسخر داشتن. رام و مطیع و مغلوب داشتن: لاجرم اکنون جهان شکار من است گرچه همی داشت او شکار مرا. ناصرخسرو
ناراحت و فکار داشتن. آزرده ساختن. (از یادداشت مؤلف) ، مسخر داشتن. رام و مطیع و مغلوب داشتن: لاجرم اکنون جهان شکار من است گرچه همی داشت او شکار مرا. ناصرخسرو
سپاس و ثنا گفتن. تشکر کردن: گر بازرفتنم سوی تبریز اجازتست شکر که گویم از کرم پاشاه ری. خاقانی. شکر انعام پادشا گفتن نتوان کآن ورای غایتهاست. خاقانی. سلیمی که یک چند نالان نخفت خداوند را شکر صحت نگفت. (بوستان). جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال. سعدی. گر به هر مویی زبانی باشدت شکر یک نعمت نگویی از هزار. سعدی. وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را. سعدی. خدای را به تو فضلی که در جهان داده کدام شکر توان گفت در مقابل آن. سعدی. چه شکر گویمت ای باد بامداد وصال که بوستان امیدم بخواست پژمردن. سعدی. شکر ایزد بر آن همی گویم که درین فترت و تقلب کار. ابن یمین. منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز. حافظ. و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود
سپاس و ثنا گفتن. تشکر کردن: گر بازرفتنم سوی تبریز اجازتست شکر که گویم از کرم پاشاه ری. خاقانی. شکر انعام پادشا گفتن نتوان کآن ورای غایتهاست. خاقانی. سلیمی که یک چند نالان نخفت خداوند را شکر صحت نگفت. (بوستان). جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال. سعدی. گر به هر مویی زبانی باشدت شکر یک نعمت نگویی از هزار. سعدی. وه که گر من بازبینم روی یار خویش را تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را. سعدی. خدای را به تو فضلی که در جهان داده کدام شکر توان گفت در مقابل آن. سعدی. چه شکر گویمت ای باد بامداد وصال که بوستان امیدم بخواست پژمردن. سعدی. شکر ایزد بر آن همی گویم که درین فترت و تقلب کار. ابن یمین. منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز. حافظ. و رجوع به شکرگو و شکرگزار شود
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
کور گردیدن. کور شدن. نابینا شدن: فرودآمدند از چمنده ستور شکسته دل و چشمها گشته کور. فردوسی. - کور گشتن بخت کسی، نامساعد شدن بخت او. به خواب شدن بخت او. روی برتافتن بخت از او: گرفتی همه مال مردم به زور به یک ره چنین گشت بخت تو کور. فردوسی
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن: به دل گفت کاین مرد پرهیزگار همی از لب آب گیرد شکار. فردوسی. شکار یکی گشتی ازبهر آنک مگر دیگری را بگیری شکار. ناصرخسرو. فریبنده گیتی شکارت نگیرد جز آنگه که گویی گرفتم شکارش. ناصرخسرو. زیرا که جهان چو این و آن را یکچند گرفته بد شکارم. ناصرخسرو. نیز نگیرد جهان شکار مرا نیست دگر با غمانش کار مرا. ناصرخسرو. و رجوع به شکار کردن شود
شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن. شکار به دست آوردن. شکار ربودن: به دل گفت کاین مرد پرهیزگار همی از لب آب گیرد شکار. فردوسی. شکار یکی گشتی ازبهر آنک مگر دیگری را بگیری شکار. ناصرخسرو. فریبنده گیتی شکارت نگیرد جز آنگه که گویی گرفتم شکارش. ناصرخسرو. زیرا که جهان چو این و آن را یکچند گرفته بد شکارم. ناصرخسرو. نیز نگیرد جهان شکار مرا نیست دگر با غمانْش کار مرا. ناصرخسرو. و رجوع به شکار کردن شود
گرد شدن. خرد گشتن. نرم شدن. ذره ذره شدن. و رجوع به غبار شدن شود: این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار. خیام. خاکی که زیر سم ّ دو مرکب غبارگشت پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک. خاقانی
گرد شدن. خرد گشتن. نرم شدن. ذره ذره شدن. و رجوع به غبار شدن شود: این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار. خیام. خاکی که زیر سُم ِّ دو مرکب غبارگشت پیداست تا چه مایه بود خونبهای خاک. خاقانی
دشوار گردیدن. سخت شدن. طم ّ. (از منتهی الارب) : یکی کار بد خوار و دشوار گشت ابا گرد کشور همه یار گشت. فردوسی. اًغصان، کج گردیدن و دشوار گشتن کار. (از منتهی الارب). و رجوع به دشوار گردیدن شود
دشوار گردیدن. سخت شدن. طَم ّ. (از منتهی الارب) : یکی کار بد خوار و دشوار گشت ابا گرد کشور همه یار گشت. فردوسی. اًغصان، کج گردیدن و دشوار گشتن کار. (از منتهی الارب). و رجوع به دشوار گردیدن شود
آزرده و خشمگین شدن. برآشفتن. از ناملایمی یا طنز و کنایه ای بخشم آمدن و آزرده شدن، بور شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، صید شدن. (یادداشت مؤلف). گرفتار شدن. ربوده شدن. (ناظم الاطباء) : می شود صیاد مرغان را شکار تا کندناگاه ایشان را شکار. مولوی. خوابش ازچنگل شهباز رباینده تر است شوخ چشمی که شکار تن دل خسته شده ست. صائب تبریزی (از آنندراج)
آزرده و خشمگین شدن. برآشفتن. از ناملایمی یا طنز و کنایه ای بخشم آمدن و آزرده شدن، بور شدن. (فرهنگ فارسی معین) ، صید شدن. (یادداشت مؤلف). گرفتار شدن. ربوده شدن. (ناظم الاطباء) : می شود صیاد مرغان را شکار تا کندناگاه ایشان را شکار. مولوی. خوابش ازچنگل شهباز رباینده تر است شوخ چشمی که شکار تن دل خسته شده ست. صائب تبریزی (از آنندراج)